چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
فقط شاعرها می‌فهمند!

(۱) اگر ماه و خورشید را هم
از آسمان پایین بیاورند
هرگز
دل به هیچ فانوسی نمی‌بندم.

(۲)چه کسی گفته عاشقی بد است
من که میان علم بهتر است،
یا ثروت؟!
تو را برگزیده‌ام…

(۳)چگونه باور کنم
هجرت فلامینگوها را
با پر و پرواز است؟!
تا دل در گوشه‌ای گلویش گیر نباشد
پیمودن این مسافت
ناممکن است

(۴)آی‌ی‌ی شعرِ ناگهان!
ای واژه‌های فشرده
وزن‌ِ تو را
فقط شاعرها می‌فهمند!
سپیدی!؟
زلالی!؟
غزلی!؟
آه
تنها الفباست که
تو را با کوله‌ای
می‌تواند به گُرده بکشد!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

(۵)آفتاب،،،
هدایت‌گر ما بود اما،
تن به شب‌پره‌هائی دادیم که،
دورِ سرمان می‌چرخیدند!

(۶) دکمه‌های زندگی را باز می‌کنم؛
و در می‌آورم
این پیراهن گشاد را.

آه،،،
–زندگی به ما نمی‌آید!

(۷) قطاری بر ریل
انتظاری بی‌هوده را
به دوش می‌کشد…

وقتی،
در ایستگاهی متروک افتاده‌ست!

(۸) نی‌لبک می‌زند و،
هی می‌کند
آرزوهایش را
–چوپانِ کوچک!

(۹) دستت،
شَعبده‌بازی‌ست که؛
دلتنگی‌هایم را،
به طُرفت‌العینی
غیب می‌کند!

(۱۰) حتا،،،
اگر مترسک هم باشی
فرقی نمی‌کند
گاهی،
دلتنگ قارقار کلاغ‌ها خواهی شد!.

(۱۱) سلول به سلول گلویت
انفرادی‌ست
صد شعر بی‌گناه
در حصر مانده‌اند.

(۱۲) تمام نمی‌شود
این خیابان…
–قدم زدنِ بی تو؛
دشوارترین عذاب‌ست!.

(۱۳) اینجا،
همه تویی!
آنجا،
کنارت تو
خدا کند که کس نباشد…

(۱۴)دارم به پرنده شدن می‌اندیشم!
چند روزی‌ست؛
شاخه‌های درختِ ته کوچه
— تنهایند…